پایگاه
علمی ، ادبی و
فرهنگی مظفر
شریعتی
Download ( MP3 )
برای
ارتباط بیشتر
با داستان ده
دقیقه ی ابتدا
به صورت تصویری
نیز تهیه و در
اینجا دسترس میباشد
مشاهده
ی ده دقیقه ی
اول به شکل
تصویری در یوتیوب
به دلیل
امکان تغییر
نشانی
از طریق
جستجوی این
نام در کانال تلگرام آن
را دریافت
کنید
اسم
من هیچکس است !
صادقانه
، عاشقانه ،
ابلهانه ،
طنزآلود، .... و
سرانجام تلخ و شیرینی
در بازی
روزگار و چیزی به نام
زندگی
برای
همه
آنها که به
اقتضای سفر زندگی
باید همه ی این
راههای تکراری را بروند
. به امید اینکه
آسانتر و بهتر
تر از من رفته
و به مقصد درست هم برسند .
من هم مثل
خیلی و
شاید همه ی
نوجوانان پسر و به
اقتضای حال و
هوای دوران نوجوانی که بی مزه
ترین
دوران زندگی هر
انسانی نیز
هست چرا که نه
دیگر
بچه ای و نه هنوز
بزرگ ، از یکی
رانده و از دیگری
مانده ،
هست شدن و
موجودیت خود
را با عاشق
دختر همسایه
شدن آغاز کردم
. درست
در 18
سالگی
و درست بعد
از اینکه دیپلمم
را گرفتم ! اما
همراه شدن آتش این
عشق و آغاز
مرحله ی جوانی
آن با آتش
انقلاب و تعطیلی
دانشگاهها ، زندگی
مرا نیز
چون بسیاری دیگراز
هم نسلانم تحت تاثیر
شدید خود قرار
داد . در مواردی
سوزاند و در
مواردی شکوفا
ساخت . و جمله ای
است معروف که
میگوید
هنر زندگی
بازی با طاس
های بد است و
نه آوردن طاس
های
خوب .
هنوز دو سال
به انقلاب سال
57 مانده بود . البته عشق های
هورمونی در این
سن و سال درمیان
دختران و
پسران
امر رایجی
است . چرا که طبیعت چنین
مقدر ساخته
است. اگرچه میتوانند
به عشقهای حقیقی
بسیار زیبا ئ
نیرومندی نیز منتهی
گردند
که درمورد من چنین
نیز شد . البته نه به
خاطر عقل من ،
که احتمالا اساسا وجود
نداشت ! و شاید
هنوز هم ندارد
، بلکه به حکم
حوادث
ناخواسته
روزگار که این
عشق را حدود سیزده
سال شعله ور
نگاه داشت . به هر روی
، خانه
برادر من که
تازه پس از پایان
تحصیلات تخصصی
اش از
آمریکا
بازگشته بود در یک
ساختمان چهار
طبقه شانزده
واحدی بود که تقریبا
نیمی
از ساکنان
آنجا
نوجوانان
پسر هم
سن و سال من
داشتند و نصف
دیگرشان هم دختران
نوجوان هم سن
و سال من .
برادر من هم
که نخستین
مرکز مشاوره
ژنتیکی را در
ایران تاسیس
کرده بود ، در
آن ساختمان
برای خودش
احترامی
داشت و
از قبل این
احترام بود که
من هم به عضویت
باشگاه
جوانان این
ساختمان پذیرفته
شده بودم .
در آن
زمان بر عکس این
روز ها مردم
دنبال بهانه میگشتند
که جشنی
راه بیندازند
. بخصوص
ساکنان این
ساختمان 16
واحدی که همه نو
جوانهایی هم
سن و سال من
داشتند
. دختر و پسر
های جوانی که اغلب توی
پارکینگ و یا
پشت بام ویا
کنار
پنجره مشغول
آماده شدن برای
امتحانات نهایی
سال آخر دبیرستان
بودند !
بزرگتر ها هم
معمولا
عصر ها
در حیاط و
پارکینگ دور هم
جمع میشدند و اغلب
بساط چای و
نان و پنیری هم بر
قرار بود.
همسایه هایی که در
طول عصر و شب از سر
کار باز میگشتند معمولا
همانجا
در پارکینگ یکی
دو ساعتی
مشغول گفتگو میشدند و بعد میرفتند
خانه شان و
البته بچه هایشان
هنوز توی پارکینگ
مشغول درس
خواندن
و تبادل نظر
های درسی
بودند !
القصه
دوران ، دوران
جوانی
بود و
ساختمان هم
بورس جوانانی
که تقریبا هر
کدام دلی داده
بودند و قلوه
ای گرفته
بودند .
من هم برای
آنکه از این
قافله عقب
نباشم
تلاش خودم را
میکردم
اما چون نه قیافه
و تیپ دختر
پسندی داشتم و
نه اخلاق و
رفتارم مثل بقیه پسر های آن
دوران
بود از این
بوستان
چیزی نصیب من
نشده بود . یکی از
بچه های آن
محل یک
موتور هارلی دیویدسون
داشت که صدای
بسیار آرام
اما پر
قدرت و هیبتش
، هر
پسر
جوانی را مست
میکرد .
تیپش هم
شبیه آرنولد
فیلم ترمیناتور
بود
طوری بود که
به این موتور
ها می آمد . وقتی
وارد حیاط میشد سر کله
همه پسر های
ساختمان توی حیاط
و دختر ها پشت
پنجره ها پیدا میشد
. احتمالا خیلی
از اون دختر
ها آرزوشون
بود مثل هنرپیشه
های فیلمهای سینمایی
اون دوران ( و
همه دوران ها ! )
بشینن ترک اون
و یک دوری توی
پارک وی بزنند
( بزرگراه
چمران فعلی )
اما در
این میان من یک
دو چرخه
قد کوتاه
دسته بلند با یک زین
باریک
مسخره
داشتم
که
البته انصافا به خودم
خیلی می
آمد ! . یک رادیو
اف ام ، یک
چراغ
جلوی باتری
دار و تغییر
در زین و ترک آن هم قیافه
اش را مسخره
تر کرده بود . هنوز به
خاطر ندارم وسیله
ای را برای
استفاده شخصی از
حالت
استاندارد آن
خارج نکرده و چیزی
به آن کم و زیاد
نکرده باشم ! به هر
حال
معمولا با این
دو چرخه رفت و
آمد میکردم .
یک روز که
من با همین
دوچرخه
وارد آن
ساختمان شدم
دیدم
همه جا
چراغانی شده
وکلی
بادکنک و
کاغذ کشی به
در و دیوار آویزان
شده است .
تعداد زیادی
صندلی در پارکینگ
چیده شده بود
و میز ها
هم پر از میوه
و شیرینی و
تنها چیزی که
کم بود حضور یک عکاس
بود که
طبق معمول، دوربین
به دست
و با دوچرخه
هارلی
دیویدسون اش
از راه رسیده
بود. فورا
رفتم و دو
حلقه فیلم سیاه
و سفید سی و شش
تایی
کداک
و تعدادی
باتری برای
فلش
دوربین خریدم
و برای عکس
برداری از آن
جشن آماده شدم
و در همین شب
بود که دختر یکی
از همسایگان که تا
حالا هم
او را ندیده
بودم و
با بقیه دختر
های ساختمان
هم
رفتاری
کاملا متفاوت
داشت
نظر مرا به
خود
جلب کرد و به
اقتضای آن سن
و سال
دست به نقد
همانجا
یک دل نه که
صد دل عاشقش
شدم .
|
|
|
|
یکی
دو سالی از من
کوچکتر بود و
در حالیکه من
تازه دیپلمم
را گرفته بودم
او تازه امسال
داشت دیپلم
میگرفت .
مهمانی تمام
شد و من
همان شب
عکسها را چاپ
کرده و فردا صبح
عکس های او را
گذاشتم توی یک
پاکت و
با تمام سرعت
و با همان دوچرخه
هنری ! دیویدسون
آوردم
و زنگ خانه
شان را زدم .
پدرش در را
باز کرد مرد مسن
قد بلندی بود
با موهای سپید
که چندین بار
او را در پارکینگ
دیده بودم . با قدرت
تمام گفتم "
ببخشید دختر
خانمتون هستن
؟! " کمی تعجب
کرد
اما من با
چنان قاطعیتی
این را پرسیده
بودم که
احتمالا عکس
العمل دیگری
نمیتوانست
داشته باشد و
او را صدا کرد ، من هم سلام
کردم و عکسها
را به
او دادم . درست یادم
نیست اما هنوز
چند روز یا
چند هفته ای نگذشته
بود که
دیگر طاقت نیاورده
و ماجرای عشق
باشکوهم را
نسبت به او در
نامه ای نوشته
و به او دادم و
او هم
فردای آن روز
با
پاسخ باشکوهی
در زیرش آن را به من
باز گرداند .
جواب همیشگی
، ثابت و
غیر قابل تعویض
همه دختر ها
وقتی که میخواهند
از شر پسری
خلاص شده و
محترمانه به
او بگویند که
برود پی کارش ...
" شما پسر خوبی
هستید اما من
میخواهم
ادامه تحصیل
بدهم " ... من هم شکست
خورده و غمگین
و شرمنده و
دست از پا
درازتر
رفتم
پی کارم . اما نه
تنها مهرش از
دلم بیرون
نرفت که بیشتر به او
علاقمند شدم و عزمم
برای وصالش بیشتر
شد .
من
در آن مقطع بر
خلاف سایر
افراد
خانواده ام که
همه تحصیلات
دانشگاهی و در
شاخه های پزشکی داشتند شیفته سینما
و فیلمبرداری و عکاسی
بودم و به همین
دلیل به قول
معروف جزو بچه
های درس خوان
نبودم .
بنابراین در
همان سال اخذ
دیپلم
دانشگاه
قبول نشدم و
در ذهنم چنین
میگذشت که اگر
نتوانم اینجا
رشته ی سینما
بخوانم
به سادگی (
مثل همه ی دیگران
) برای
ادامه ی تحصیل
به آمریکا
خواهم رفت . به
اصرار
خانواده و
برادرم حتی چندین
پذیرش از
دانشگاههای
معتبرآمریکا
برای تحصیل در
رشته پزشکی نیز
اخذ کرده
بودم
که البته در
آن زمان کاری
بسیار
آسان بود و
کافی بود برای
یک دانشگاه
درخواست
بفرستی و در
مدت دو هفته پذیرش
دریافت کنی آن هم با
خوابگاه و
امکاناتی که
تنها با دلار
هفت تومانی به آسانی
در اختیار میبود
! اما در
آن سال
قطار روزگار ایران
و ایرانیان
در مسیر
تغییر قرار
گرفته بود ،
تغییری که
تنها در مدت یک
سال همه چیز
را تغییر داد .
بر خلاف
من او
واقعا
برای ادامه
تحصیل به آمریکا
رفت . من هم که
بشدت به سینما
و به فیلمبرداری
و
کارگردانی
علاقه داشتم
در آزمون تئوری
رشته
کارگردانی سینما
قبول شدم . در این
مرحله قطعه
کوتاهی فیلم هم
برایمان نمایش
میدادند که میبایست
اشکالات فنی و
کارگردانی آن
را حداقل در
ده مورد توضیح
میدادیم . من
تا حدود بیست
و چند مورد
اشکال را
نوشتم و تذکر
دادم که اگر
جا بود بیشتر
هم مینوشتم .
در روز آزمون
عملی میتوانستیم
اگر نمونه کاری
هم
داشتیم آن را
ارائه کنیم .
آن روز هیئت
داوران بعد از
اینکه به همین
مطلب من گیر
دادند
وقتی
تنها فیلمی
که توسط یک
دوربین فیلمبرداری
سوپر هشت گرفته
بودم را
ارائه کردم .
با عصبانیت به
من گفتند که این
یک فیلمبرداری
و تدوین
حرفه ای است
و نمیتواند
کار شما باشد
و مرا به دلیل
این کار زشت مردود
اعلام کردند!
راستش فقط یک
بار دیگر در
کلاس دوم
دبستان قلبم اینطور
شکسته شده بود
و آن نیز وقتی
بود که معلم
دبستان
کاردستی مرا
که یک مکعب
مستطیل مقوایی
بود
کار پدر و
مادرم دانست و
به من نمره ده
داد !
ماجرای آن فیلم یعنی
اولین فیلمی
که گرفته بودم
این بود که
روزی یکی از
دوستان
خواهرم به
منزل ما آمد و
دوربین فیلمبرداری 8 میلیمتری
اش را خانه ما
گذاشت تا بعد
بیاید و ببرد .
من از او
اجازه گرفتم
تا فیلمی با
آن بگیرم و او
هم اجازه داد .
فوری به عکاسی
کنار خانه
رفتم و چند
حلقه فیلم
سوپر هشت خریدم به اضافه
یک سه پایه که
میدانستم
ضروری است .
فردا صبح خروس
خوان به اتفاق
خواهر زاده
خردسالم راهی
پارک
ملت (
شاهنشاهی آن
زمان ) شدم و
مقداری فیلم
گرفتم . آن
موقع باید فیلمها
را میگذاشتیم
داخل پاکتی که
در جعبه فیلم
خام بود
و میفرستادیم
به آلمان تا
چاپ میشد که یک
ماهی طول میکشید
. در این
مدت هم من یک
دستگاه موویولا
ی کوچک برای
تدوین و یک
آپارات خریدم
و با رسیدن فیلم
آنها را سر هم
کرده و
این همان فیلمی
بود که به
عنوان نمونه
کار به داوران
ارائه کرده
بودم . من تا آن
زمان دستم هم
به دوربین فیلمبرداری
نخورده بود
اما به نوعی فیلمبرداری
، کادر بندی و
همه آنچه
لازمه یک
فیلمبرداری و
تدوین حرفه ای
است
را در
ذهنم
داشتم و چند
کتاب هم در زمینه
اصول
کارگردانی سینما
مطالعه کرده
بودم .
بنابراین
ذهن من دقیقا
میدانست که چه
باید بکند و
به همین دلیل
هم آن فیلم با
وجودیکه اولین
تجربه فیلمبرداری
وتدوین من بود
اما به گفته
همان هیئت
داوران کاری
حرفه ای از آب
در آمده بود .
به هر حال
انقلاب شد و من به
عشق خدمت به وطن در وطن ماندم . که
البته
نه توانستم
به خودم خدمتی
بکنم و نه به
وطنم و
انقلاب فرهنگی
هم
دانشگاهها
را تعطیل
کرد ! و
در سینما بر
روی من و هم
نسلان من بسته شد .
اما از طرفی من به
رشته های علمی
و مهندسی هم
علاقه زیادی
داشتم البته
متاسفانه ریاضی
من به دلیل
شلاقهایی که
در کلاس دوم ،
سوم دبستان بله دوم و
سوم دبستان ! از
معلمها میخوردم خوب
نبود و هر
محاسبه ریاضی بجز در هندسه و
فیزیک که در
آنها قوی
بودم
مرا به یاد هیولایی
می انداخت که
در کلاس دوم
دبستان
معلم ما بود
و از شلاق زدن
بچه ها با
تسمه پروانه
اتوموبیل لذت میبرد
! من در خانه و
در آرامش شاید
بتوانم یک
مسئله ریاضی
را حل کنم اما
اگر از من
بپرسید دو ،
هفت تا
چند میشود؟
چهره آن هیولای
معلم نمای
کلاس دوم
دبستان و
شلاقش می آید
توی ذهنم و اگر چه
مثل دوران
کودکی اتفاقی
در شلوارم نمی
افتد ! اما هر
عددی از جدول
ضرب را ممکن
است به
شما تحویل دهم
و اگر نپذیرید
، عدد دیگری
خواهم گفت . ! به هر
حال پس
از چند سالی
دانشگاهها
دوباره
باز شدند اما رشته
مورد علاقه من
یعنی سینما
درمیان
آنها جایی
نداشت ! و وقتی هم که پس
از سالهای دیگری این
رشته هم
دوباره وارد
رشته های
دانشگاهی شد
برایش شرط سنی
گذاشتند و شرایط
دیگری! که دیگر با حال و
هوا و روحیه
من جور نبود . بنابراین
من هم که دوره
های آزاد
الکترونیک زیادی
را گدرانده
بودم ، وارد
بازار کار شده
بودم و تقریبا
جزو اولین
کسانی بودم که
با اصول علمی
و الکترونیکی
دستگاههای ویدئو آشنا
بوده و به تعمیر این
دستگاهها اشتغال
داشتم
و البته در همین
زمان نیزبه
عنوان تکنسین
الکترونیک در یک
شرکت تولید تلویزیون
و دستگاههای
صوتی معروف نیز
مشغول به کار
شده بودم .
والبته
ارتباطم با آن
ساختمان و بچه
های آنجا
همچنان حفظ
شده بود
با این تفاوت
که به جای آن
دوچرخه مسخره
حالا دیگر یک
اتوموبیل پژو
404 قراضه زیر پایم
بود و دیگر هم
آن نوجوان
چرمنگ چندین
سال پیش نبودم
.
Table002
|
|
|
|
مدتی
گذشت و
آن دختر و به
عبارتی عشق با
شکوه من هم
بعد از انقلاب
به ایران
بازگشته بود و
به ادامه تحصیلش
در رشته ی
اقتصاد در
دانشگاه تهران
مشغول شده بود
. اغلب
او را در منزل یکی
از همسایه های
آن ساختمان (
ساختمان خانه
برادرم ) که
خانه اش
پاتوق
اهل آن
ساختمان بود میدیدم
. خانم مسن اما
بسیار خوش رویی
بود که با
تنها پسرش که
هم سن و سال
خودم بود آنجا زندگی میکرد
. در خانه اش همیشه
باز بود و
سماورش
هم همیشه
روشن . تقریبا
همه اهالی
ساختمان عادت
داشتند وقتی
از بیرون یا
سر کار می
آمدند
سری به او میزدند.
معمولا
خودمان در
آشپزخانه چایی
میریختیم و می
آوردیم و مینشستیم
و با هم
گپ میزدیم .
تلویزیون رنگی
27 اینچ پارس
گروندیک او هم
توسط یک رشته
سیم به ویدئوی
تی سون سونی یکی
از همسایه ها
وصل بود . ویدئو آن موقع
که قاچاق و
جرم هم بود حدود 120
هزار تومان قیمت
داشت یعنی
تقریبا معادل یک
اتوموبیل ، و
فقط تعداد کمی
این دستگاه را
در خانه
داشتند و کسانی
هم که داشتند
معمولا چند سیم
به همسایه ها
میدادند . روحش
شاد حسین آقا صاحب آن
ویدئو
که خیلی زود
و در
جوانی هم در اثر بیماری
قلبی درگذشت تقریبا
شبها ساعت هشت
می آمد خانه و
معمولا ساعت
نه یا ده یک
نوار میگذاشت و دیگر
جنبنده ای در
حیاط ساختمان
پیدا نمیشد . و
البته
تخصص
من هم در تعمیر
این
دستگاهها حضور
مرا به حضوری
مثبت تبدیل
کرده بود .
Table003
|
|
به هر حال
خانه خانم " ف "
نه تنها
پاتوق من که
پاتوق خیلی از
بچه های آن محل و حتی
محل های خیلی
دور تر شده
بود . خیلی از
جشن های تولد و مهمانی
های مشابه را هم همسایه
ها در اینجا
بر پا میکردند و من هم
عکاس و فیلمبردار
بودم .
مسافرتهای
دسته جمعی زیادی
هم بویژه به اطراف
سد کرج و
چالوس صورت میگرفت که این
اواخر تقریبا
در همه آنها
عشق ثابت و غیر
قابل تعویض من
هم حضور داشت .
اما دیگر، هم من ، و هم او در سن و سال
و موقعیت
ازدواج بودیم
. قیافه و
ظاهرمن هم دیگر به
آن افتضاحی
اوایل عاشق
شدنم نبود ! و
احتمالا اگر دختری
دنبال
آرنولد
با موتور
هارلی
دیودسون نمیگشت شاید میتوانست
یک جوری ظاهر
مرا تحمل کند و دلش را
به برخی ویژه
گیهای احتمالی دیگرم
خوش کند ، یا
دست کم
من اینطور امیدوار
بودم . حقوق من
هم برای
اجاره یک
آپارتمان دو
خوابه معمولی کافی
بود ضمن آنکه
در تعمیر تلویزیون
، ویدئو و سیستمهای
صوتی هم مهارت
داشتم که منبع
درآمد دوم من
بود .
بنابراین به سادگی
میشد که زندگی
مشترکمان را
شروع کنیم .
بنابراین
واقعا در فکر
ازدواج و تشکیل
خانواده بودم
. اما
همه
تلاش های من
در جلب نظر این
معشوق سنگدل در همه این
سالها
به هیچ نتیجه
ای نرسیده
بود و
البته داستان
عشق یکطرفه من
نسبت به او را
هم کسی در آن
ساختمان و کوی
و محل
نبود که نداند
.
شادروان پدرم که میدانست
دلیل اینکه خانه
برادرم و آن ساختمان
خانه دوم من
شده است
تنها میتواند
اثر وجود یک
رابطه عشقی
باشد بارها
به من
گفته بود " پسرم مثل مرد
برو جلو
اگر دادند
بگو خدا را شکر
، اگر ندادند
بگو خدا بزرگ
است ! "
البته او نمیدانست
که من این کار
را سالها پیش
کرده بودم و از آخرین باری هم که
تقریبا به
صورت همگانی
برای چندمین
بار
مراتب عشقم
را به
او
اظهار کرده
بودم مدت زیادی
نمیگذشت
.داستانش از این
قرار بود که یکی از مسافرت
دسته جمعی به
شمال
مصادف شده
بود با تعویض
دوربین فیلمبرداری
هشت میلیمتری
من به یک
دستگاه دوربین
فیلمبرداری ویدئو
. یک
دوربین غول پیکر متصل به یک
ویدئوی قابل
حمل که مثل یک
کیف به گردن
آویزان میشد .
بنابراین از آن
مسافرت یک فیلم
یک ساعته تهیه
کرده بودم که چون
در زمینه فیلمبرداری
هم ذوق
و شوق و
هم
اندکی
استعداد
داشتم
فیلم زیبایی
هم از
کار در آمد .
صحنه آخر این
فیلم را با
آهنگ عاشقانه
فیلم میشل
استروگف که آن
دوران از تلویزیون
پخش میشد به تصویری
از او که در
حال عکاسی از
من بود
با خودم که
در حال فیلمبرداری
از او بودم به
نحو زیبایی ترکیب
کرده بودم به
نحوی که
روشن شدن فلاش
دوربین او و
تصاویر به نمایش
گذاشته شده
بعدی
مفهومی جز
ابراز عشق عمیق من به او
نمیتوانست
داشته باشد .
Table004
|
|
در روز
نمایش این فیلم که طبق
معمول در خانه
خانم ف
و با حضور
همسایه ها پخش میشد
، در این
لحظه از فیلم همه
شروع کردند به
دست و سوت زدن
و مبارک مبارک
گفتن اما حتی این
ترفند سینمایی هم بر دل
سنگ او اثری
نکرده بود . بنابراین
تصمیم گرفتم
از موقعیتی که
در شرکت محل
کارم برای
ازدواج با
دختری پیش
آمده بود
استفاده کنم .
تقریبا غیر
ممکن بود در این
مورد
اقدام میکردم
و انجام نمیشد دختر بسیار
خوبی هم بود اما باز هم
دل دیوانه جلوی
عقل ناقصم را
گرفت و تصمیم
گرفتم
آخرین تیر
ممکن را هم به
امید اجابت پرتاب
کنم و
آن اعلام خبر ازدواج
قریب الوقوع
خودم
بود در شرکتی
که کار میکردم
. البته
هنوز برای این
امر اقدامی هم
نکرده بودم و
تنها میخواستم
عکس العمل او
را در برابر این آخرین
تیر رها شده
از ترکش هم
بدانم . خبر را
ساعت نه شب به خانم
ف گفتم
. فردای آن روز
بود که
به من خبر رسید این
آخرین
تیری که با
نا امیدی تمام
پرتاب کرده
بودم
به هدف خورده
بود و او که این
خبر را شنیده
بود
فورا
خواستار
ملاقات با من
شده بود( بیخود
نیست که میگویند
زن ها مانند
سایه هستند !
دنبالشان بدوی
فرار میکنند ،
از آنها دور
شوی دنبالت می
آیند !) . عصر آن
روز در
جلوی ساختمان
سوار
اتوموبیل
پژو قراضه من
شد . اما
این بار در
صندلی جلو (
قبلا هم در
مسافرتهایی
سوار ماشین من
شده بود اما
به اتفاق همسایه
های دیگر ) از من
پرسید " شنیده
ام میخواهید
ازدواج کنید
؟" و بقیه
ماجرا را دیگر
میتوانید حدس
بزنید .
تنها چند روز
بعد برای اطلاع
دادن به پدرش
و تعیین زمان
عقد و عروسی راهی
مسافرت شد ( مادرش
سالها قبل در
گذشته بود و پدرش
همسر دیگری
اختیار کرده
بود که
دست کم
رفتارش با او
بی شباهت به
رفتار نامادری
سیندرلا نبود
! ). اما پدرش به دلیلی
که شاید دور از
منطق هم نبود
با ازدواج ما
مخالفت کرد
.دلایلی که
خود ما هم میدانستیم
اما شاید عشق
دو طرفه ای که
سرانجام اینک
شکوفه زده
بود سعی
در کنار آمدن
با آن داشت . به هر
حال ما
همچنان نامزد
ماندیم
اما کارمان فقط شده
بود هفته ای یکی
دوبار چند
ساعتی با ماشین دور شهر
گشتن ، در
پارک قدمی زدن
و یا در
رستورانی شامی
خوردن . و
البته بحث در
مورد
شرطی جدید از
طرف او
در مسیر
اجابت
درخواست
ازدواج من و آن ادامه
تحصیل در
دانشگاه . که
با توجه به
تعطیلی
دانشگاهها
بعد از
انقلاب
از آن به دور افتاده
بودم .
برای اجابت این
درخواست که
مورد علاقه
خود من
و خانواده ام
هم بود من از
کار خود
استعفا داده و
به درس خواندن
تمام وقت
مشغول شدم . اما به هر
حال پس از چندین
سال دور
افتادن از تحصیل
و اشتغال به
کار
بازگشت به آن
آنهم برای
رشته ای بالا
که در نظر
داشتم دیگر برای
من که کار
آسانی نبود .
در اولین سال
کنکور رتبه ده
هزار
شدم و در دومین
تلاش
دو هزار که با
رتبه حداکثر
صد برای
رشته ای که در
تهران میخواستم
هنوز
فاصله زیادی داشت .
آن
زمان
کمیته ها بسیار
فعال بودند ! و
اگر دختر پسری را
با هم در خیابان
میگرفتند یا
باید پسر دختر
را عقد میکرد
و یا هر دو
نوازش ضربات شلاق را
تجربه میکردند . بنابراین
من هم
هر وقت با هم
بیرون می رفتیم
مرتب از
جلوی کمیته
ها رد میشدم !! و یا
اگر در خیابان
ماشین آنها را
میدیدم سعی میکردم
یک جوری توجه
شان را جلب
کنم شاید بیایند
ما را بگیرند
و عقدمان کنند
! اما نمیشد
که نمیشد . به هر
حال دوران نامزدی
ما که شامل
هفته ای دو
بار با ماشین
دور شهر چرخیدن
بود
بدون آنکه کمیته
ای ما را بگیرد
و عقدمان کند نزدیک
سه سال به
درازا کشید و
سرانجام به
دنبال یک
برخورد و
نگاه
سرد از او و با
خداحافظی
ساه من در یک
لحظه تلخ و
باور نکردنی
به آخر رسید .
هیچگاه
نفهمیدم چرا
او ناگهان اینچنین
سرد شد . هیچگاه
هم این را
نپرسیدم . چرا
که من دلایل
موجه بسیاری
را برای
عدم خوشنودی
او از این
ازدواج
میپذیرفتم و
به او حق میدادم
که به چنین
مسائلی
بیندیشد .
چرا که عمیقا
باور داشته و
دارم که در غیر این
صورت آنچه
وجود دارد عشق
نیست بلکه حس تمایل
به تصرف و
مالکیت چیزی
است که میخواهیم . من او
را با تمام
وجود میخواستم اما به
همراه احساسی
متقابل
. بر این باور
بودم که شاید
سالها نقش بازی
کردن من برای
جلب توجه او ،
از من برای او
چهره ای ساخته
بود که وقتی
در این دوران نامزدی
طولانی با خود
واقعی من آشنا
شده بود ،مرا
آنی نمیدید که
تصور میکرده
است . مسائل و
مشکلاتی هم که
در صورت
ازدواج با من
ممکن بود با آنها
در گیر شود نیز
شاید
خارج از
توان
تحمل و یا
تمایل او میبود
. اطمینان
داشتم که در
محدوده ای از
زمان حقیقتا
خواهان
ازدواج با من
بود و در عشقش
صداقت داشت . و با
توجه به شخصیت
درستکار و پایبند
اخلاقی که
داشت ، باید
تحت فشار بسیاری
تصمیم به تغییر
مسیر گرفته
باشد . اما به
هر حال این
تصمیم
شاید
عاقلانه را
گرفت و
مسیر زندگی اش
را از من جدا
کرد و من نیز برای
آنکه زیبایی
عشق را برای
منافع خود لگد
مال نکنم میبایست
او را در
انتخاب راهش
آزاد میگذاشتم
. و چنین نیز
کردم . اما هنوز با خودم
فکر میکردم که
شاید این نیز
آخرین تیر در
ترکش اوست برای
آنکه مرا
وادار کند که
امسال دیگر هر
طور شده وارد
رشته مورد
نظرم در
دانشگاه شوم .
بنابراین به
همه دوستان و
آشنایان خود
گفتم که مدتی به شیراز
میروم
و بنابراین
رفت و آمدهای
خودم را قطع
کرده و به سختی
مشغول درس
حواندن و
آماده شدن برای
کنکور شدم . روزی 14
ساعت درس میخواندم
. ساعتی داشتم
که در مسیر
باتری آن کلیدی
قرار داده
بودم . هر وقت
درس میخواندم
کار میکرد و
هر وقت که به هر کاری
بجز درس
خواندن
مشغول بودم
خاموشش میکردم
تا وقتی که 14
ساعت درس
خوانده باشم .
در و دیوار
اتاقم پر بود
از مطالب درسی
و فرمولهای فیزیک
و شیمی . درس ها
را روی نوار
کاست میخواندم
تا در هنگام
رانندگی برای
برخی امور
ضروری
و حتی هنگام
خوردن شام و
نهار با
استفاده از یک
دستگاه
واکمن
همچنان آنها
را گوش کنم . برای
آنکه صبح ها بیدار
شوم ساعتی را
دستکاری کرده
بودم به نحوی
که وقتی
زنگ میزد برای
خاموش کردنش
باید میدویدم
و میرفتم پشت
بام و خاموشش
میکردم ! تا به
این ترتیب
خواب از چشمان
بیرون برود .
Table005
|
|
و خلاصه اینجوری
خودم را برای
کنکور آماده میکردم
که درست یک
هفته به
امتحان کنکور
به من خبر رسید
که او کارت
عروسی اش را
به همسایه های
آن ساختمان
داده است اما
نام داماد نام
دیگری است و این
پرسش از من که چه شده
است ؟! دنیا
دور سرم چرخید
و باور نمیکردم
. اما حقیقت
داشت . یک آقای
دکتر از خارج
از کشور برای
اختیار کردن
همسری از ایران
و بردن او
آمده بود و
راهی که من با
سالها تلاش
نتوانسته
بودم
بروم را او در یک
هفته طی کرده بود . همان شب
به آن ساختمان
رفتم و با
خانم ف صحبت
کردم .
فردای آن شب هم خانم
ف به من خبر داد
که بروم و هدایایم
را پس بگیرم !
مقصود هدایایی
بود که در طول
دوران نامزدی
به او داده
بودم .
از جمله حلقه
ای که مادرم
به او داده
بود .
هدایای من معمولا
ارزش مادی
نداشتند . راستش من خیلی
هم درک و شعور
و یا به قول
امروزی ها
فرهنگ این قبیل
رفتار را نداشتم. یادم می
آید اولین باری
که او را برای
نهار به
رستورانی
دعوت کرده
بودم
او را به
رستورانی نزدیک
خانه خودمان بردم که
غذای خوبی
داشت اما محیط
مناسبی برای یک
نهار دوران
نامزدی نبود و من
اصلا
به ذهنم نرسیده
بود که آدم با
نامزدش نمیره
همچین جایی
نهار بخوره . راستش
خوب که فکر میکنم
میبینم
چیزی که در
جواب خانم ف
در دلیل
بهم خوردن
رابطه اش با
من گفته بود
پر هم بی راه
نبود! خانم ف
از او
پرسیده بود " مگه
مظفر چه عیبی
داشت ؟! " و
اوهم در پاسخ گفته
بود " فقط اخلاقش
خوب بود ! " به هر
حال من
هم یک نامه
برایش نوشتم
تا خانم " ف "
به او بدهد . برایش
نوشتم که آن
هدایا را با
تمام عشق به
او داده ام و
باز نخواهم گرفت . خانم"
ف" و
چند همسایه دیگر
هم سعی
کرده بودند
نظرش را عوض
کنند اما برای
او که درست
مانند سیندرلا بعد از
مرگ مادر سختی
های زیادی کشیده
بود
آن آقای
دکتر،
شاهزاده
نجاتی بود که
با کالسکه اش
آمده بود تا
او را به سرزمین
رویا هایش
ببرد .
به هر حال تنها یک
هفته بعد و
درست در شب
امتحان کنکور
من ازدواج کرد
و چند ماه بعد
هم برای همیشه
از ایران رفت . کنکوری
که با وجود
آمادگی بسیاری
که برایش
داشتم
فقط برای
جلوگیری از
اندوه مادرم
در شرایطی در جلسه آن
حاضر شده
بودم
که قادر به
خواندن
سوالها هم
نبودم چه رسد
به پاسخ به
آنها .
در طول آن یک هفته و تا قبل
از عروسی او
من یک ویدئو ی
کوتاه بر مبنای
ترانه زیبای خزان با صدای عقیلی
" و نیز
ترانه زیبای
دو صدایی "
بردی از یادم "دلکش / عقیلی تهیه
کردم که شامل
تصاویری بود
از مسافرتها و لحظات
خوشی که با هم
داشتیم . تقریبا
اطمینان
داشتم
این ویدئو میتواند
احساسات او را
به شدت برانگیخته
و او را
به من باز
گرداند ، اما
این بار بر
خلاف همه سالیان
گذشته با
منطق
خود
به این ماجرا
اندیشیدم . با خود
اندیشیدم اگر او
چنین کرده و
چنین میخواهد به هر دلیل
، او نمیتواند
کسی باشد که
من در ذهنم
تصورش را
داشتم و آرزویش
را . و اگر
اکنون او را
به شکلی کاذب
و با این
ترفند بدست
آورم
قطعا روزی آنهم در
شرایطی
دشوارتر او را
از دست خواهم
داد . پس
باید که او را
آزاد بگذارم
تا به راه خود
برود . و چنین نیز
کردم و
آن
نوار را به
او ندادم . نمیخواهم
ریاکارانه
ادعا کنم که
در آن
زمان برایش
آرزوی موفقیت
هم میکردم . نه !
اما وقتی خبر
مادر شدنش را
شنیدم
دیگر خودم را
موظف میدانستم
که آرزویی جز موفقیت در زندگی برایش نداشته
باشم . و در آن
زمان بود که
پذیرفتم که
پرونده این
عشق و خاطرات
زیبای آن برای
همیشه برایم
بسته شده است .
چند
ماهی گذشت و
به دلیل آمادگی
خوبی که از
نظر درسی داشتم
در سه آزمون
پاره وقت
دانشگاهی و در
سه رشته مختلف
برق ،زیست
شناسی و میکرو
بیلوژی
قبول شدم .
مجددا در یک
کارخانه صنایع
الکترونیکی
مشغول به کار
شدم و
کارم شده بود
دور تهران چرخیدن
و رفع و رجوع کردن
همزمان شدن
امتحانات این
دانشگاهها با
هم که
البته همه این
کارهای شاق بهترین
وسیله ممکن
بودند برای
فکر نکردن به
آنچه برایم
اتفاق افتاده
بود . مدتی بدین
منوال
گذشت .و در
نهایت تداخل
برنامه ی درسی
و امتحانات سه
دانشگاه
مختلف باعث شد
تا
تنها رشته ی
زیست شناسی را
در جهت ادامه
تحصیل در شاخه
ی ژنتیک تمام
کنم که
در این صورت میتوانستم
با
برادرم که اینک
خود به قطب
مهمی از ژنتیک
کشور تبدیل
شده بود در برنامه
هایی که داشت
و البته هرگز
هم اجرا نشدند
! همکاری کنم .
بچه های
ساختمان دیگر
هر کدام به
گوشه ای از دنیا
رفته و سرنوشتی پیدا
کرده بودند که
از خیلی نیز بی
اطلاع بودم . خیلی
از همسایه های
قدیمی هم از
آن ساختمان رفته
بودند .
درست در خانه
مجاور خانم
"ف" هم خانواده جدیدی
ساکن شده
بودند که دختر
جوانی داشتند
. دانشجوی
رشته
روانشناسی بود و
چند بار او را
در منزل خانم
ف دیده بودم با
وجود
آگاه بودن از
رابطه عشقی من
و آن دختر، و یا
آنطور که خودش
میگفت به خاطر
همین رفتار
من به
من اظهار
علاقه برای
ازدواج کرد. ( در شب
عروسی آن
دختر و یا
به عبارتی
معشوق سابق من
، خیلی ها
انتظار
داشتند من
مانند هنر پیشه
های فیلمهای
فارسی وسط
عروسی سر و
کله ام پیدا
شده و عروسی
را به هم بزنم
در حالیکه من
برای آنکه او
و خانواده اش
با آسودگی
خاطر جشن عروسی
را برگزار
کنند به اتفاق
چند تن از
دوستانم از
تهران خارج و
به مسافرت
کوتاهی
رفتم ) به هر
حال ، این بار
نه
مخالفی در
کار بود و نه
مشکل و شرط و
شروطی
. به
خاطر مادرم
که هم
آرزوی ازدواج
مرا داشت و هم به
دلیل بیماری
قلبی نگران ندیدن
آن بود
، خیلی سریع
با خانواده ام
به خواستگاری
رفتیم و قرار
ازدواج هم
گذاشته شد .
فردای آن روز
من و آن دختر
خانم برای
تدارک امور
عقد و ازدواج
با هم بیرون
رفتیم . سر راه
به پارکی رسیدیم
. تصمیم گرفتیم
قدمی بزنیم . هنوز
چند قدمی
نرفته بودیم
که یک ماشین
کمیته
کنارمان نگه
داشت . دو
نفر مسلح از
ماشین آمدند
پایین
و یکی از
آنها از من
پرسید این
خانم کیته ؟! من هم
گفتم
نا نا نا نا مزدم
. گفتن این
کلمه همان و
ادامه داستان
همان که میتوانید
حدس بزنید .... . آن دختر
با
استشهاد پدر و
مادرش مبنی بر
اینکه
از ملاقات ما
خبر داشتند و
ما در صدد
ازدواج هستیم و من با تعهد
ارائه
عقدنامه از نوش
جان کردن شلاق
جان بدر بردیم
اما به هر حال
این ازدواج
هم به
دلایلی
احمقانه به
سرانجام نرسید . ماجرا
از این قرار
بود که فردای
آن روز
پدر آن دختر
از من خواست
تا با در دست
داشتن مدارک
خود به
دیدن او بروم
! منظور از
مدارک هم حکم
استخدامی
،گواهی
دانشجویی و اینجور
مدارک بود . من در
پاسخ نشانی و شماره
تلفن
شرکتی را که
کار میکردم و
نیز دو
دانشگاهی که
درس میخواندم ، دادم و
گفتم که تحقیق
کار خود شماست
و من از آن
واهمه ای
ندارم
اما
چون من برای خرید
اتوموبیل
شما نمی
آیم که مدارک
خودم را بیاورم بنابراین این کار
را نخواهم کرد
. و این
سخن هم همان و
مختومه شدن
پرونده
این ازدواج از سوی
خانواده آن
دختر نیز همان . مادرم به
محض اینکه این خبر را
از من شنید با
ناراحتی به من
گفت "
آن دختر هر
سازی زد
رقصیدی ، برای این
دختر و
برای من مادرت
هم این کار
کوچک را انجام
میدادی " و راستش
من هم از کرده
خود خیلی پشیمان
شدم و
حتی رسما غلط
کردم خودم را
هم به شرف عرض
پدر آن دختر رساندم اما غیرت
کردی پدر
خانواده راه
برگشت را بکلی
مسدود کرده
بود .
چندی بعد مادرم
در اثر سکته
قلبی درگذشت و
مدتی بعد آن دختر
هم
ازدواج کرد .
وباز هم
چند سال گذشت !
در شرکتی
الکترونیکی
در زمینه صنایع
الکترونیک
مشغول به کار
شده بودم .
برادرم که
دانشجوی
دکترای فیزیک
بود یکی از
اولین کامپیوتر
های آن دوران
را خریده بود . یک کامپیوتر
286 ( بعید
میدانم خیلی
از خوانندگان
این مطلب جایگاهش
را
بدانند . اولین
کامپیوترهای
شخصی 86
بودند
نسل بعد 186
و بعد 286
سپس 386 و
486 و
بعد
پنتیوم ها با
شماره های اولیه
به تدریج وارد
شدند . )
اشنایی من با
کامپیوتردر
آن مقطع باعث
شد در آن شرکت
هم بتوانم
علاوه بر
کارهای
الکترونیکی
جاری به کار
با کامپیوتر
موجود در آزمایشگاه
نیز مشغول شده
و شروع به فراگیری
برنامه نویسی
بانکهای
اطلاعاتی دی بیس و
سپس فاکس پرو
کرده و
گزارشات
الکترونیکی
بخشهای آزمایشگاه
و کنترل کیفیت
را در این
برنامه ها
وارد کردم . خواهر
زاده ای هم
داشتم که با
وجود سن کم بد جوری
در برنامه نویسی
وارد شده بود
و برنامه های
بسیار حرفه ای
مینوشت
و من شانس
استفاده از
کمکهای او را
هم داشتم و البته این
فعالیتها نه
تنها به ارتقای
شغلی من منجر
نشد که در نهایت
یک روز هم
محترمانه به من
خبر دادند که
از فردا
کارخانه پیدایت
نشود ! در هر
حال
همکارانم در این
شرکت پایشان
را کرده بودند
توی یک کفش تا من که
به
آستانه چهل
سالگی
نزدیک میشدم یکی
از دختران
شاغل در شرکت را برای
ازدواج
انتخاب کنم من
هم که دیگر
زندگی مجردی
بویژه
بعد از
مرگ پدر
و مادر و نیز
خواهر جوانم برایم
دشوار هم شده
بود
سرانجام از یکی
از همکاران
خانم متاهل که
از جمله باعث
و بانی
ازدواج
همکار دیگر من
با دختری در
همان شرکت هم
شده بود
خواستم تا
برای این امر
با یک خانم
مهندس کامپیوتر
آنجا
که مثل خود
من خوره کامپیوتر
بود
صحبت کند .
اما ،
او هم
نه گذاشته
بود و
نه بر داشته
بود و نمیدانم
به چه دلیلی یک
روز در نهار
خوری و در
حضور تعدادی
از خانمهای دیگرو
از جمله همان
فرد مورد نظر
من ، از
طرف من
از یکی دیگر
از خانمهای
آن
شرکت که به
سلیقه ی خودش
برای من مناسب
تشخیص داده
بود
خواستگاری
کرد !! و او هم خندیده
و مخالفتی
نکرده بود و
بقیه خانمها هم ( از
جمله فرد مورد
نظر من ! ) مبارک
مبارک گفته
بودند .
با چه مصیبتی
من توانستم از
این قضیه نجات
پیدا کنم به صورتی
که آن
خانم بسیار
با شخصیت هم
دچار مشکل نشود و
به قول معروف
احساس نکند که
دستش انداخته
اند ،
بماند .
به هر حال چند سال
بعد وقتی
این خانم با یکی
از کارمندان
همین شرکت
ازدواج کرد و
از شرکت رفت
من تصمیم
گرفتم درست
مانند همان
ابتدای جوانی
با نوشتن یک
نامه از این
خانم مهندس
خواستگاری
کنم .
نامه ای
نوشتم و در
لابلای صفحات یک
کتاب
برنامه نویسی
فاکس پرو که
آن روزها به
بهانه آن زیاد
سراغش میرفتم
گذاشتم تا به او
بدهم
که قبل از
آنکه فرصتی پیش
آید تا این
کار را انجام
دهم ، به
بهانه ی
طرح تعدیل نیرو و در
واقع هم
چون عضوهیچ تیمی
نبودم ! و هم خوش رقصی با
مدیرانی که دو
سال یک بار می
آمدند و میرفتند
را بلد نبودم
، و هم نمیتوانستم
جلوی زبانم را
هم بگیرم و رابطه
ام با کارگران
کارخانه هم بسیار
خوب بود !
از شرکت
اخراج شدم !!. ( این دو
نوشته ی طنز
در همین
دوران نوشته
شده است )
|
|
|
و حالا با
توجه به اینکه
تا چهل سالگی
تنها یک سال
فاصله دارم و میگویند
چهل سالگی سن
عقل است و اگر
کسی تا این سن
ازدواج نکند دیگر
ازدواج
نخواهد کرد ! آن نامه را
پاره
کردم .
آنقدر احمق نیستم
که بگویم دیگر
مایل به
ازدواج و درگیری
های عاطفی آن
نیستم چرا که
میدانم
اراده من در
مقابل اراده
طبیعت
در زمینه نیاز
انسان به همدم
و همسر ناچیز
است . طبیعت نیازهای
انسانی و روانی
انسان را به
دو بخش مساوی
تقسیم کرده و
در دو پیکر
متفاوت قرار
داده است . انگیزه
اصلی طبیعت از
این اقدام چیزی
جز بقا نسل و ایجاد
تنوع و تکثر و
لاجرم تکامل نبوده است
و بنابراین انسان
را هم
به دو پاره فیزیکی
متفاوت تقسیم
کرده است اما
برای تضمین هر
چه بیشتر
توانایی ها و
ویژه گی های روانی
مورد نیاز دیگر او را هم
برای ادامه زندگی به دو
بخش مساوی تقسیم و
در هر یک قرار
داده است . بنابراین
هر یک از این
دو جنس انسانی هر قدر
هم که در خود
احساس قدرت و
بینیازی
کنند
باز به یکدیگر
نیازمند
خواهند بود .
چون هر یک
تنها نیمی از
وجود یک انسان
هستند .
بنابراین
تصمیم دارم
اگر بتوانم از این
پس فرمان زندگی
را در انتخاب
همسر از دل
احمق بی
شعور و
بدشانسم
گرفته و به اندک عقلی
که شاید هنوز
برایم مانده
باشد
بسپارم و این
بار عاقلانه
ازدواج کنم تا
بتوانم پس از
آن عاشقانه
زندگی کنم .
مظفر شریعتی
اردیبهشت
75
یک
سال پس از این
تاریخ یعنی
در اردیبهشت
سال 76
بخت با من یار
شد و همانطور
که در نوشته " چگونگی
ازدواج من و
افسانه " نوشتم
عاقلانه با
افسانه
ازدواج
کردم و سپس
عاشقانه
زندگی میکردیم . کار
الکترونیک
را رها کرده و
به
کامپیوتر
روی آورده
بودم اما با وجود
اینکه دیگر
متاهل و
متعهد به هزینه
های زندگی نیز
بودم
، به
دلیل ویژه گی
های اخلاقی و
شخصیتی باز
هم نتوانستم در هر یک
از شرکتهای
کامپیوتری
متعددی
که بکار
مشغول شده
بودم بیش
از چند ماه دوام بیاورم ! لذا با
استفاده از
تجربه و مدرکی
که در زمینه ی
سخت افزار
کامپیوتر در
طول سالهای
گذشته و فعالیت
در آن شرکت
الکترونیکی
کسب کرده
بودم ، به تدریس
و انجام
پروژه های سخت
افزار ی و نرم
افزاری کامپیوتر
به صورت شخصی
و قراردادی
با اشخاص و
شرکتها و
سازمانها مشغول شدم و چون این
رشته ها نیز
هنوز جوان و
تازه تاسیس
بودند
و افسانه نیز
همسری قانع
به یک زندگی
متوسط
، در
کنار هم
زندگی
خوبی را میگذراندم
تاسیس این وب
سایت (shariaty.com ) در سال 1383
نیز در راستای
همین فعالیتهای
کامپیوتری
بود .
اما
افسوس که روزگار
بی مروت
تنها هشت
سال بعد ،
ضالمانه
زندگی را از
او ، و او را
از من گرفت . پس از
آن برای پر
کردن خلاء عظیم
فقدان
افسانه ، از یک سو به
مطالعه جدی فیزیک
، نجوم
و کیهان شناسی
، ژنتیک
و زمین
شناسی
پرداختم نه برای
مدرک، که دیگر تاثیری
در زندگی ام نمیداشت ، که
برای ارضای
شوق دانستن و البته
به کمک منابع
در دسترس از
جمله منابع و
دانشگاههای
اینترنتی ،
کتابخانه هایی
که به آنها
دسترسی
داشتم و نیز منابع
و
امکاناتی
که در
خانواده در اختیار
داشتم
از آن جمله
در زمینه ی
ژنتیک
کتابها و کمکهای برادر
بزرگم که خود
از بنیان
گذاران ژنتیک
در ایران بود و در زمینه
ی فیزیک
برادر
کوچکترم با
درجه ی دکترای
فیزیک
که بدون کمک
او درک
برخی
از مباحث دشوار فیزیکی بویژه
در زمینه ی
کوانتوم و
نسبیت برایم
غیر ممکن بود
. و از
سوی دیگرنیز به
ادامه ی
مطالعه
ی تاریخ
،
فلسفه و ادبیات
پرداختم وشاید همه و
همه برای تاب
آوردن در زیر
فشار
تلخی و سختی
از دست دادن این
همه عزیز ( پدر،
مادر ، خواهر
، برادر
و در نهایت همسر )
و از همه
مهمتر اندیشیدن
به چرایی
آنها .
در کنار این
باور که با
وجود همه ی این
سختی ها
من جزو میلیاردها
انسان
خوشبختی
هستم که
چند میلیارد
انسان دیگر آرزوی یک
روز
زندگی آنها
را دارند و در
مقابل آنها
به خود اجازه ی
شکایت از
دشواریها ی
زندگی نمیدهم
. ( دوستانی که
مرا میشناسند
میدانند که
در پاسخ
احوال پرسی
آنها ، پاسخ
معمول من چنین
است که
" حال و روزم
از چند میلیارد
انسان دیگر بسیار
بهتر است! " . وبسایت
من نیز از سال
1385 تغییر
هویت داد و از یک
وبسایت
خدماتی در زمینه ی
کامپیوتر به یک
وبسایت علمی
، ادبی و
فرهنگی تبدیل
شد . محلی
برای
درد دلها ی
تنهایی من و نیز برای
انتقال
تجاربم در
زندگی و آنچه
آموخته ام به همه ی
آنها
که شاید جوینده
و
علاقمندشان
باشند . و همه
تقدیم به همه ی
این عزیزان و
بویژه همسر
نازنینم
افسانه
که ضمن
سوختن در آتش
محروم شدن از
داشتن فرزند
، که بواسطه ی
آثار جانبی
پرستاری از
مجروحان شیمیایی
در زمان جنگ
بدان مبتلا
شده بود ، با
دشواری های
ناشی از زندگی
با افرادی
نادان و گم
کرده راه چون من نیز سوخت و
ساخت اما با
آرامشی که
برایم در
زندگی ایجاد
کرد و با سخت
نگرفتن هایش
در آنچه بسیاری
از زنان بر آن
سخت میگیرند
، راه را برای
تحولاتی که
در ذهنم روی
دادند
هموار کرد . به همین
دلیل است که
همه تحولات
مثبت وجود
خود را در گام
نخست مدیون
مادر و پدر خود
هستم و در گام
بعدیمدیون وجود
نازنین او در
جایگاه
همسری که
خانواده ی بسیار
مهربانی نیز
داشت . و
البته پس از
او نیز مدیون
حمایت بی دریغ
خانواده ی
مهربانم
هستم که هم در
زمان بیماری
او و هم
در تحمل شرایط
دشوار
پس از
درگذشتش همواره
در کنارم
بوده اند . |
چگونگی
ازدواج من و
افسانه
سال 75
براي من يك
سال بحراني
بود . درست در
آغاز آن سال
از شركتي كه
كار ميكردم
اخراج شده
بودم و كار در
دو شركت
خصوصي را هم
به دليل شرايط
ناعادلانه
پيشنهادي رها
كرده بودم و
تنها به صورت
موردي به
كارهايي فني و
آموزشي
اشتغال داشتم
. در همين زمان
بود كه يكي از دوستانم
از من خواست
تا حتما
با افسانه
آشنا شوم .
يادم هست با
خنده و تعجب
به او گفتم "
من ميگويم نر
است تو ميگويي
بدوش !" ولي در
هر صورت
موافقت كردم
تا با افسانه
آشنا شوم
زيرا اطمينان
داشتم كه صحبت
ما به جلسه
دوم نخواهد
كشيد . من
بواسطه محيط
كاري و محيط
درسي
دختران زيادي
را نيز
ميشناختم كه
ميتوانستم
براي ازدواج با
آنها اقدام
كنم . اما
مسائلي كه به
دلیل عشق
نافرجام
دوران جوانی
گذرانده بودم
که میتوانید
ماجرای جالب ،
عجیب و
آموزنده آن را
بالا
خواندید مرا بكلي از
ازدواج
منصرف كرده
بود . اما در
شرايطي
پافشاري
بستگان و دوستان
نزديك چنان
عرصه را تنگ
ميكرد كه گاه
ناچار به قبول
ملاقات با
برخي
افراد ميشدم اما
هيچگاه اين
جلسات به
دومين جلسه ادامه
پيدا نميكرد
.چرا كه
آگاهانه و يا
ناخودآگاه همان
جلسه اول ذهن
طرف را از
از
خود به سرعت و
قاطعيت دور
ميكردم
و به اين
ترتيب هم
درخواست
بستگان و
دوستان صميمي
ام را رد
نكرده بودم و
هم به
ازدواج تن
نميدادم . به همين
روي به
ملاقات با
افسانه نيز
رضايت دادم چه
اطمينان
داشتم آن نيز
به جلسه دوم
نخواهد رسيد . در اولين
جلسه
ملاقات با
افسانه
در مدتي بيش
از يك ساعت
خلاصه زندگي
ام را كه ديگر
تقريبا
مانند
يك درس و يا سخنراني
تكراري حفظ
بودم
خالصانه و مختصر
و مفيد برايش
تعريف كردم (
كه البته كار خيلي
درستي هم نبود ! ) اما اين بار
چشمان زيبا و
نافذ و چهره معصوم و حالتي
كه افسانه گاه
مرا نگاه ميكرد كه گويي
هم دليل گفته
هايم را ميداند
و هم از ناگفته
هايم آگاه است
، باعث شده
بود تا در
حاليكه همان
مطالبي را كه
بارها
و براي بسياري
تكرار كرده
بودم ،
براي او نيز
بيان ميكردم اما
آرزويي نيز در
دلم جوانه زده
بود كه اي كاش
اين بار چنان نشود . و خدا
را سپاس كه
چنين نيز شد و
افسانه
خواستار
ادامه صحبت و
آشنايي با من شد .
روزي دريكي
از پارك هاي
تهران قرار داشتيم . خوب به
خاطر دارم كه
آن روز براي
خريد وسيله اي
همه پولم را
خرج كرده بودم
و جز چند سكه
پول خرد ،
پولي در جيب
نداشتم و
با همان پول
خرد ها دوعدد
چاي و
بيسكويت
خريدم . وبا خنده
به افسانه
گفتم كه آيا
ميداني جز اين
پول خرد ها
فعلا
پولي
ندارم ؟ و او
هم با
خنده گفت كه من
همسر آينده ام
را با توجه به
وضع مالي اش
انتخاب
نميكنم . مال
را ميتوان
تهيه كرد ونيز
ميتوان از دست
داد . براي من
مهم چيزهايي
هستند
كه نه تهيه
شان
آسان است و
نه از دست دادنشان.
و به ياد دارم
كه در همان
ايام بود كه
يك كتاب كوچك
به نام
" تو هماني كه
مي انديشي "
را به من هديه
داد.
و به
اين ترتيب بود
كه من
با دختري آشنا
شدم كه
تصور وجودش
نيز از ذهنم
پاك شده بود .و آنچه را
كه تصور ميكردم
يافت مي نشود يافته
بودم .
نه اينكه
كاملا
هم عقيده و
هم نظر بوديم كه نميشود
و
نبايد هم كه بشود
. كه زيبايي و
حركت زندگي
به
تفاوتهايي
است كه ما
انسانها با هم
داريم و بايد
كه داشته
باشيم . اما آنچنان
نقاط مشترك نيرومندي
يافته بوديم
كه برخي تفاوت
نظرها ي جزئي
نميتوانستند
ما را از هم
دور سازند .
البته به ياد
دارم كه برخي
اختلاف عرف ها
و عادت ها گاه
مشكلات بامزه
اي را نيز برايمان
پيش مي آورد
كه بعدها
بسيار با
هم
بدانها
ميخنديديم .
از جمله
من بر اين
عقيده
بودم كه
تقديم كردن يك
شاخه گل تنها
و بدون پيچيده
شدن و تزيين
داراي مفهومي
از عشق ميباشد
و به همين
دليل
اولين بار كه
يك شاخه گل رز تنها
به نشانه
احساس عشقم به
او داده بودم
، او در نقطه
مقابل
من آن
را به
نشانه قصد من
به نوعي
خداحافظي
محترمانه
گذاشته بود . و يا وقتي كه
براي آشنايي
خانوادها به
اتفاق
خانواده ام
به
منزلشان
رفته بوديم وقتي
شيريني
را كه به رسم
رايج برده
بودم باز
نكرده و به
خود ما تعارف
نكرده بودند ما آن را
به حساب پاسخ
منفي گذاشتيم
حال آنكه بعد
ها كه روزي آن
را مطرح كردم
معلوم شد كه
اشتباه و
تقصير
از خود من بوده
است چرا كه افسانه
ميگفت
كيكي كه
آوردي آنقدر
كوچك بود كه
نميتوانستيم
آن را بياوريم
چون به همه نميرسيد
. و نكته بامزه
اين بود كه من
اساسا كيك نخريده
بودم
بلكه چون
خودم رولت
دوست داشتم ،رولت
خريده بودم ! ميبينيد
كه گاه قضايا
به هيچ روي آن
نيست كه ما
تصور ميكنيم ! (
از آن به بعد هر وقت
چيزي را براي
كسي هديه
ميبردم حتما در
قسمت بسته
بندي دقت
ميكردم كه
اشتباهي صورت
نگيرد
شما هم حتما
اين كار را
بكنيد )در هر
حال مدتي
بعد با
او ازدواج
كردم . پرستار
مهرباني كه
زندگي ام را
معني بخشيد .
بر
خلاف افسانه
كه مايل نبود در آن شرايط
حتي هزينه
جشني ساده را
هم بر زندگي
آينده مان
تحميل كند . من
به اين كار اصرار
كردم و قرار
شد جشن ساده
اي در منزل
پدري افسانه
بر گذار شود
.چند روز قبل
از آن در مورد هدايايي
كه مرسوم است
در هنگام عقد
رد و بدل شود
صحبت كرديم .
من پيشنهاد
كردم كه با
توجه به وضع
مالي فعلي من
، براي مراسم
عقد يك
سرويس جواهر
بدلي خريداري
كنم . اما افسانه
اين كار را به
هدر دادن پول
ميدانست . فرداي
آن روز با هم
به بازار
رفتيم و او
طلاهايش را
فروخت و با
پول آن من !
يك سرويس طلا
براي او
خريدم
آينه اي را
هم كه براي
سفره عقد در
نظر گرفت به
گونه اي بود
كه پس از
استفاده در
سفره عقد ،
قابليت نصب بر
ديوار و
استفاده
دائمي در
زندگي را داشت
. روز عروسي
هم براي جلو
گيري از هزينه
آرايشگاه و نيز
آرايش هاي
مبتذل رايج ،
به عنوان اينكه
به عروسي
دوستش دعوت
دارد به
آرايشگاه
كنار خانه شان
رفته بود و با
هزينه بسيار اندك
آرايش مختصري
كرده بود . و
سپس در منزل
لباس عروسي را
كه خودش به
كمك مادر و
خواهرش دوخته
بود پوشيده
بود . خانه
افسانه يك
خانه دو طبقه
بود كه در
طبقه بالا
خودشان و در
طبقه پايين
خانواده عموي
او زندگي
ميكردند . در
حاليكه تنها
قرار بود يك
مراسم عقد
بسيار ساده و
با حضور
بستگان و
دوستان درجه
يك بر گزار
شود و صحبتي
از شام نيز در ميان
نبود .
خانواده
افسانه كه
خانواده اي بسيار
مهربان و
خونگرم نيز
بودند ،
ترتيب يك شام
ساده و كامل
را كه به طرز
بسيار
زيبايي هم
تزئين شده بود
در طبقه پايين
يعني منزل
عمويش داده
بودند .
بنابراين در
آن روز من
تنها با يك
دسته گل
عروس به
عنوان داماد
وارد آن خانه
شدم . خانه اي
كه دو سال از
بهترين و راحت
ترين سالهاي
زندگي مان در
زير سايه مادر
بسيار مهربان و
نازنين
افسانه سپري
شد . در طي اين
مدت توانستيم
به كمك
دارايي هاي
مشتركمان و
وام بانكي ،
خانه خودمان
را نيز خريداري
و به آن نقل
مكان كنيم .
خانه اي كه كم
كم به كمك
برنامه ريزي
هاي دقيق و
حساب شده افسانه
، از محل در
آمد هر دوي ما
تكميل و
تكميلتر ميشد
. او
همانگونه كه
خودش نيز در
پارك و در
همان هنگام كه
با آن سكه ها ي
پول خرد چاي
سفارش داده بوديم
، گفته بود ،
براستي كه
زن زندگي بود
. هيچگاه به
دنبال
خريدهاي شخصي
و آنچه كه برخي
از زنان در پي
آن هستند ،
نبود . بلكه
تلاش ميكرد تا
آنچه را كه
براي زندگي در
چهارچوبي كه در
آن قرار
داشتيم ،
مفيد يا
ضروري
ميدانست تهيه
كند . افسوس كه
عمر او چون گل
كوتاه بود. رفت
و انگيزه ها
و علايق مرا
نيز براي ادامه
راهش با خود
برد . اما خاطره
تك تك لحظات
با او و
خانواده
خوبش ،
و نيز ياد آن
چشمان زيبا و
معصوم
همواره با من خواهد
بود . به ياد
دارم كه يك
بار كه از
زيبايي
چشمانش سخني
گفتم ، به من
گفت كه آيا
ميداني كه
همين چشمان
زيبا اولين
نقطه اي از
بدن خواهند
بود كه پس از
مرگ از ميان
ميرود . از او
خواستم كه
ديگر اين سخن
را بر زيان نراند
. و هرگز تصور
نميكردم كه
روزي ،
آنهم بسيار
زود ، شاهد
بسته شدن
هميشگي آن
چشمان زيبا و در
آغوشم خواهم
بود در
حاليكه هيچ
كاري از دستم
برايش ساخته
نباشد جز آنكه
به سفارش
پزشكان
اجازه دهم تا حداقل
آرام خاموش
شود .
در
هر حال گاهي
كه مشاهده
ميكنم برخي
از مردم در
هنگام ازدواج
و يا پس از آن
، چگونه خود
را در
زنجيرهايي
خود ساخته
اسير ميكنند
. دلم ميخواهد
كه گوشه هايي
از خصوصيات
افسانه اي به نام
افسانه را هم
برايشان باز
گو كنم . و شايد
اين يادداشت
آغازي بر آن
باشد . در
اولين
سالگرد از
دست دادنش .
مظفر
شريعتي
نوشته بهمن 85
کار
صوتی
خرداد 89
افسانه
شريعتي (
عيوضي )
آنكه
ميگويد
دوستت دارم خنياگر
غمگيني است
كه آوازش را
از دست داده
است
اي كاش عشق
را زبان
سخن بود هزار
كاكلي شب در
چشمان توست هزار
قناري خاموش
در
گلوي من عشق
را اي كاش
زبان سخن بود آنكه
ميگويد
دوستت دارم دل
اندوهگين
شبي است كه
مهتابش را
ميجويد احمد
شاملو |
|
كساني
هستند كه با
ما صحبت
ميكنند ، ولي
ما به آنها
گوش نميدهيم
.
كساني هستند
كه ما را مي
آزارند ،
اما زخمي
ماندگار
باقي نميگذارند
. اما كساني
نيز هستند كه
بر سر راه
زندگي ما
قرار ميگيرند
، و مهر و
نشانشان را
براي هميشه
بر ما
ميگذارند . سيسيليا
ميرلز |
|
به
دنبال كساني
نباش كه با
آنها زندگي
كني ، به
دنبال كساني
باش ، كه بدون
آنها نتواني
زندگي كني .
ويليام
شكسپير |
|
عشق
وابستگي
نيست ،
همبستگي
است . . افسوس
، آن زمان که
بايد دوست
بداريم ،
کوتاهی
ميکنيم،آن
زمان که
دوستمان
دارند ، لج
بازی ميکنيم
و بعد براي
آنچه از دست
رفته آه
ميکشيم |
|
وقتي که
دیگر نبود من
به بودنش نیازمند
شدم، وقتی که
دیگر رفت من
به
انتظارآمدنش
نشستم، وقتی
که دیگر نمی
توانست مرا
دوست داشته
باشد من او را
دوست داشتم،
وقتی که او
تمام کرد من
شروع کردم ،
وقتی او تمام
شد من آغاز
شدم وچه سخت
است تنها شدن |
|
دو
نفر که عاشق
اند و عشق
آنها را به
وحدتی عاطفی
رسانده است؛ واجب
نیست که هر دو
صدای کبک،
درخت نارون ،
حجاب برفی
قله ی علم کوه
، رنگ سرخ و
بشقاب سفالی
را دوست
داشته باشند اگر
چنین حالتی پیش
بیاید، باید
گفت که یا
عاشق زائد
است یا معشوق.... ...
كامل
اين
نوشته را در
مجموعه جنگ
سخن بشنوید .
|
|
بي تو
افسانه
شبي باز از
آن كوچه
گذشتم همه
تن چشم شدم ،
خيره به
دنبال تو
گشتم در
نهانخانه
جانم ، گل ياد
تو درخشيد باغ
صد خاطره
خنديد عطر صد خاطره
پيچيد بي تو اما به
چه حالي من از
آن كوچه
گذشتم |
|
مرگ
تباه شدن جسم
نيست . فراموش
شدن در اذهان است . هرگز
فراموشت
نميكنم . |
|
صداي آژير
قرمز در محوطه
بيمارستان مي
پيچد . اغلب
بيماران ،
پزشكان و
پرستاران به
طبقات زيرين
بيمارستان
منتقل شده اند
. اما پرستار جوان
در حاليكه
نوبت كاري او
پايان يافته
است به جاي
حضور بر سفره
هفت سين و
مراسم نوروزي
در كنار
خانواده خود
، بر خلاف مقررات
بيمارستاني
با كفشهاي
معمولي صدادار
در راهرو
بيمارستان
قدم ميزند تا
بيماراني كه
توان رفتن به
پناهگاه را
نداشته اند
بدانند كه
پرستارشان
آنها را رها
نكرده و در
اين شرايط نيز
بر بالين آنها
ميباشد .
با
اولين احساس
دردي كه همسرم
در ناحيه كمرش
پیدا کرد
بلافاصله
به مجهز ترين
مركز پزشكي
ايران يعني
بيمارستان
ميلاد تهران مراجعه
کردیم .
پزشك متخصص
كليه او را
ديد و با توجه
به سونوگرافي
كليه
گفت چيزي نيست
. اين پزشك
متخصص به ما
گفت كه كليه
اش مشكلي ندارد اما نگفت كه براي
مشخص شدن
منشاء درد بايد چه
بکنیم .
ظاهرا پزشكان
ما تصور
ميكنند
بيماران هم
مثل آنها همه چيز
را ميدانند.
اما درد ناحيه
كمر همسرم
همچنان باقي
بود . همسر من
روز به روز
ضعيف تر ميشد
و كم كم شبها
فقط به صورت
نيمه نشسته
ميتوانست
بخوابد و چون
او خود
پرستاري شاغل
در يك كلينيك
پزشكي بود و
هر روزنيز با
پزشك آنجا در
ارتباط بود ،
من نيز متفاعد
شده بودم كه
لابد
به گفته پزشك
آن درمانگاه
همان
آنفولوانزاي افغاني
است !. بخصوص كه
تجويز مسكن
ناپروكسن نيز
موثر واقع شده
بود و دردهاي
خنجري هنگام
حركت را آرام
كرده بود !
اما دريغ از
يك عكس ساده
از ريه فردي
كه مرتب سرفه
ميزند ، تنگي
نفس دارد ،
روز به روز
ضعيف تر ميشود
و شبها نميتواند
درازكش
بخوابد ! چه
از طرف متخصصي
كه در مجهز
ترين مركز
پزشكي ايران
او را ديد و چه
پزشكي عمومي
كه هر روز او
را ميديد .اگر
عكسي از ريه
گرفته ميشد ، شايد
زود تر متوجه
ميشديم و
شايد هنوز
ميشد كاري كرد
و یا شاید بیشتر
زندگی میکرد . اي
كاش به فكر
خودم رسيده
بود كه عكسي
از ريه او
بگيريم ! ! آخر
چطور ممكن است
براي بيماري
كه سرفه ميزند
و ضعيف شده و
شبها نميتواند
بخوابد يك
عكس ساده ريه
درخواست نشود
؟! وقتي كه
بعد ها به
ناچار به
جان كتابهاي
پزشكي
افتادم ( چرا
كه متاسفانه
ما در اجتماعي
زندگي ميكنيم
كه بايد از هر
چيزي ، كمي
بدانيم ! )
ديدم كه
دقيقا درد هاي
خنجري با
تغيير موضع
در ناحيه
پهلو را يكي از
علائم عفونت
شدید
در ريه ذكر
كرده بود . اما این تنها
مسئله در آور
نبود .
روز 29 اسفند
به بیمارستان
میلاد تهران
مراجعه کردیم . مقداری
از آب ریه اش
را کشیدند و او را
بستری کردند و آنتی بیوتیک
قدرتمندی تجویز
کردند که
سرانجام تهیه
شد
اما
فردای آن
روز
آنتی بیوتیک
را قطع کردند
چرا که به هر
دلیل اشخیص داده
بودند
کاری از آنتی
بیوتیک ساخته
نیست .و بیماری خطر ناک
تر از این
حرفهاست . اما
میدانید چه شد ؟! روز بعد یعنی
روز اول سال
جدید
او را از بیمارستان
مرخص کردند ( بیرون
کردند ! ) چون بیمارستان
دو هفته و تا
پایان تعطیلات
که معمولا بیش
از دو هفته هم
طول میکشد تعطیل بود . نه به صورت
کلی
اما به هر
حال برای بیماریهای
تخصصی تعطیل
بود بیماران
آی سی یو و سی سی
یو را اغلب
مرخص میکنند !! چون در طی
این مدت
کار تخصصی
خاصی برای کسی
نمیتوان
انجام داد !! آری او را
مرخص کردند و
گفتند پس از
تعطیلات به بخش
آنکولوپی
مراجعه کنیم همین . !!!!!!!!! حال در طی
این تقریبا سه هفته
چه بر ما گذشت
بماند
امری که
سالها قبل در
مورد مادرم نیز
تجربه کرده
بودم . به هر
حال پس از تعطیلات او
بلافاصله تحت
عمل جراحی
قرار گرفت و
مقادیر بسیار
زیادی مایع از
ریه هایش خارج شد .
پزشک میگفت تعجب
کرده بود که
او چگونه تا
کنون زنده
مانده بود . حدود بیست
روز هم
طول کشید تا
نتیجه
آزمایشات
بافت شناسی مشخص
شد و دیگر
خودتان حدس
بزنید که در
مقابل بیماری
چون سرطان ، به هدر
رفتن یک ماه
وقت
آنهم پس از
مراجعه به یکی
از بزرگترین بیمارستانهای
کشور و حتی به
گفته ای در
خاور میانه چه نتیجه
ای دارد . طعم
تلخ تعطیلات
مرگبار نوروزی
این مملکت را فقط
کسانی میتوانند
درک کنند که
به مصیبتی اینگونه دچار
شده باشند .
تعطیلاتی که
حتی امکان
انجام هر گونه
کار مفیدی از
جمله هر گونه
تعمیرات ، تحقیقات و .. نیز
به دلیل تعطیلی
همگانی
منتفی است .
تعطیلاتی که
فقط باید با زجر
کشیدن
در انتظار پایان
یافتنشان باشی. حتی در مورد
اندک افرادی
که از آن برای
مسافرت هایی
که در طول سال
امکانش را
ندارند
استفاده میکنند نیز طعم
تلخ
رفت و آمد
سنگین جاده ها
و مشکلات
مسافرت
سرانجام بر شیرینی
آن غلبه میکند
. ضمن
آنکه این
افراد نیز خدایی
ناکرده اگر به
مشکلی برخورد
کنند که چنین
مباد
سالهای بعد به صف
مخالفان این تعطیلات بی معنی
، زشت و مهلک سه هفته
ای مملکت میپیوندند .
به هر حال نه
ماه پس از این
ماجرا
در تاریخ سوم
بهمن 84
همسر نازنینم مرا برای
همیشه
ترک کرد .
گويي
از صحبت ما
نيك به تنگ
آمده
بود
بار بربست و
به گردش نرسيديم
و برفت
روانش
شاد كه آنچه
در زندگي دارم
در نتيجه آرامش
خاطري بود كه
با او بودن
برايم ايجاد
كرده بود .
برخی
از ویدئوهای
ساخته شده به یاد
و یا در
ارتباط با
همسر نازنینم
افسانه
فرصتی
برای وداع |
||
یاد ایامی
که در گلشن
فغانی داشتیم
|
|
|
ما از
رنگين كمان
گذشتيم |
||
تنهايي بر روی
قطعه کوتاهی
با همین نام
با صدای
استاد شجریان
|
||
تنهایی
تصنیف
نهنگ با صدای
ابراهیم
منصفی |
||
کاروان (ليلي
من ) با صداي
محسن نامجو |
|
|
خاطره
ی غار
عليصدر
|
|
|
زورق
شكسته (
کامل در
آپارات ،
خلاصه در یوتیوب
) |
||
سنگ
خارا |
|
|
احمد شاملو و زندگي |
|